سرنوشت ببر
آقای ببر مدتی بود دنبال یه جای خوب برای زندگی می گشت او از راه دوری اومده بود و حالا جنگل سبز رو پیدا کرده بود.
اما حیوانات با دیدن ببر،از او ترسیدند ودوست نداشتند او هم در جنگل سبز زندگی کند. آنها درذهنشان یک ببر وحشتناک را تصور کرده بودند که غرشهای بلندی می کند.
ببر تازه وارد از احساسات حیوانات خبر نداشت. اما خیلی اتفاقی از پشت یک درخت دید که حیوانات درباره او حرف می زنند و فهمید که همه از او ترسیده اند.
ببر خیلی ناراحت شد چون اصلا دوست نداشت با همه قهر باشد یا اینکه از آنجا برود.
او مدتی فکر کرد و بعد تصمیم گرفت پیش حیوانات برود و با آنها حرف بزند. او تصمیم داشت داستان زندگی اش را برای همه تعریف کند.
ببر وسط جنگل رفت و از همه خواست به حرفهایش گوش کنند. او گفت در گذشته با یک شیر مهربان با هم در جنگلی دور زندگی خوبی داشتیم.
اما یک روز سر و کله ی شکارچیان حیوانات پیدا شد. و شکارچیان، شیر را - در حالی که مشغول به بازی بود - شکار کردند و با خودشان بردند.
مدتی بعد شیر یک نامه برای من نوشت. او در نامه اش نوشته بود ،آدمها او را به قفسی در باغ وحش بردند. به همین خاطر تصمیم گرفتم از آن جنگل بروم.
برای فرار از آن جنگل سختیهای زیادی را تحمل کردم. مجبور بودم روزهای طولانی از سرزمینهای پر از برف عبور کنم
گاهی هم مجبور بودم از کوهستانها یا از آبهای رودخانه ها عبور کنم.
اما بلاخره بعد از یک سفر سخت این جنگل را پیدا کردم و قصد دارم همین جا بمانم.
حیوانات با شنیدن داستان زندگی ببر با او دوست شدند و تصمیم گرفتند در ساختن خانه اش به او کمک کنند .
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان